داستان شماره 1249
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1249
داستان شماره 1248
داستان شماره 1247
داستان شماره 1244
داستان شماره 1240
داستان شماره 1239
داستان شماره 1238
داستان پسر کوچولو و تقاضای پول از پدر
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟پدر گفت:بله حتماً چه سؤالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سؤالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: بیست دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود به من ده دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.گفت:خوابی پسرم؟
پسر گفت:نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا . بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا بیست دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
داستان شماره 1236
صفحه قبل 1 صفحه بعد